با مجموعه شعر در مورد حرص و طمع ، اشعاری زیبا در مورد حرص خوردن ، زیباترین شعر در مورد حرص مال دنیا در سایت کاجی استردینگ همراه باشید
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
از قناعت می رود بیرون ز سر سودای حرص
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چین ابرو می شود سوهان دندان طمع
از ترشرویی یکی صدمی شود صفرای حرص
سنگ ره راه میکند سنگ فسان درقطع راه
خار رابال وپر پرواز سازد پای حرص
تاک را نشو و نما از قطع می گردد زیاد
ازبریدن می کشد قامت ید طولای حرص
گرچه می داند که می سوزد برای خرده ای
می زند برقلب آتش طبع بی پروای حرص
قامت خم خواب غفلت رادوبالامی کند
موی پیران را ید بیضاست درانشای حرص
بی تردد نیست زیر خاک هم جان حریص
کم نمی گردد به لنگر شورش دریای حرص
می توان کردن به شستن روی زنگی راسفید
تیرگی نتوان به صیقل بردن ازسیمای حرص
ازخس و خاشاک گردد آتش افزون شعله ور
بیشتر گردد ز جمع مال استیلای حرص
می تند در خانه های کهنه اکثر عنکبوت
بیشتر در طینت پیران بود مأوای حرص
هر که چون موج سراب از کف عنان حرص داد
می شود صائب بیابان مرگ درصحرای حرص
شعر از صائب تبریزی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
از چشم خود ندارد ، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش ، کان بیجگر نباشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کردهایم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم
تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شکوه بیجاست ، مرا کشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم ، آنم دادی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن
همهگان راه گرامی ِ آزادی را میشناسند
حسد جان را نمیگزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بی نم خجلت نمیباشد سر و کار طمع
جنس استغنا عرق دارد ببازار طمع
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
از حیات بی وفا یاری طمع داریم ما
در نشیب از سیل خودداری طمع داریم ما
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
به اندودن مس خود را طمع دارد طلا گردد
دل روشن کسی کز رخت زر تاری طمع دارد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سنجیدگی ز هیچ سبکسر طمع مدار
از بادبان گرانی لنگر طمع مدار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آبرو رامی برد از چهره اظهار طمع
ابر آب روی مردان است گفتار طمع
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را
از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
سینه اش از باده لعلی بدخشان می شود
هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
انتظار قتل، کار عاشقان را ساخته است
تا تو می سازی بلند ای کوه تمکین دست را
بس که از دل های خونین است زلفش مایه دار
می کند در هر سراسر، شانه رنگین دست را
پای ایمان جهانی در خم لغزیدن است
بر میاور ز آستین ای دشمن دین دست را
رشته نازک، گوهر دلها ازان نازک تر است
زینهار آهسته کش در زلف مشکین دست را
بحر را سر پنجه مرجان نیندازد ز جوش
چند بر دل می نهی از بهر تسکین دست را
فرصت خاریدن سر، خواجه را از حرص نیست
کی معطل می گذارد جسم گرگین دست را
خون گریبان می درد از زخم هر دم بر تنم
تا که خواهد ساخت از خونم نگارین دست را
بر نمی دارد گل از دامان شبنم دست خویش
چون به آسانی کشد ز آیینه خودبین دست را
قمریان را عقده ای ای سرو از دل باز کن
تا به کی بیکار بتوان داشت چندین دست را
بیستون را تیشه ام در حمله اول گداخت
نیست با من نسبتی فرهاد سنگین دست را
خشک می گردد ز حیرت چون به دامانش رسد
می کنم بی طاقتی چندان که تلقین دست را
کی به خون قطره صائب پنجه رنگین می کند؟
آن که چون مرجان کند از بحر خونین دست را
شعر از صائب
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
شعر از حافظ
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
شعر از حافظ
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
از جهان تا رشته تابی دسترس باشد ترا
هر سر خاری درین وادی عسس باشد ترا
چند از آمیزش دریای وحدت چون حباب
پرده دار چشم کوته بین، نفس باشد ترا؟
تا تو می لرزی به تار و پود هستی همچو موج
قسمت از دریای گوهر خار و خس باشد ترا
چشم بی شرم تو سیری را نمی داند که چیست
در تلاش رزق تا حرص مگس باشد ترا
چون شرر در سنگ، بی برگی ترا دارد ضعیف
می شوی سرکش اگر یک مشت خس باشد ترا
می شوی افتاده تر، هر چند برخیزی ز جا
تا ز مردم دستگیری ملتمس باشد ترا
شرم دار از حق، منال از بی کسی چون ناکسان
کیست آخر عالم ناکس که کس باشد ترا
از گرفتاران خود، صیاد می گیرد خبر
فکر روزی، چند در کنج قفس باشد ترا
آرزو کرده است آبستن ترا همچو زنان
زان ز دنیا هر زمان چیزی هوس باش ترا
صرف در پرداز دل کن قوت بازوی خویش
در جهان تیره صائب تا نفس باشد ترا
شعر از صائب تبریزی